دیشب را تا دیروقت بیدار بودم و مهمان ها دیر تر از حد معمول رفتند و همه ی شبهایی که دیر می خوابم،به شکل عجیبی صبح ها زودتر بیدار میشوم و البته کسل و بی حالم و تمام چند ساعت خواب را داشتم کابوس می دیدم...خواب دیدم با آن چشم روباه و آن یکی عوضیِ دیگر حسابی دعوا می کنم و توی خواب هم همه حق را به من می دادند،اما هنوز هم احساس نارضایتی و ناخوشنودی داشتم،چون دیگر آن موقعیت را از دست دادم...با مردِ چشم روباهی ای دعوا کردم، که سالهای اولی که وارد خانواده شده بود،اینقدر خوب و معصوم و نورانی بود که همیشه توی آن سن و سال آرزو داشتم ببینمش و با او حرف بزنم و برایم نقاشی بکشد و اون آن سالها،واقعاً و به معنای واقعی کلمه معصوم بود و آدم خوبی بود،اما آخرین باری که همدیگر را ملاقات کردیم و من مجبور شدم در فاصله ای حدود یکی دو متری اون بایستم و با او حرف بزنم و به چشمهایش نگاه کنم، هرچه در چشمهایش دیدم،فقط خباثت و شرارت بود؛به خاطر مال دنیا و وجهه ی عمومی،روحش را فروخته بود به مال دنیا و دیگر دوستش نداشتم...دیگر آن مرد دوست داشتنیِ نورانی آن سالها نبود که توی دفتر نقاشی ام،طرح های بی نظیر می کشید و برایم داخل برگه های آ چهار،با قلم نی و دوات قرمز و قهوه ای ،خطاطی می کرد یا از مکه و کربلا برایم سوغاتی می آورد و من و خواهرم را شبیه به دختر خودش و شاید قبل تر از دختر خودش دوست داشت...دیشب با چشم روباه و همدستش در این باخت تلخ که او هم به سرنوشت چشم روباه دچار شده بود دعوا کردم و در قسمت بعدی خانواده؛جیمی و خانواده اش را دیدم و خواب برای بار چندم تکراری بود و جیمی واضح و شفاف بود و باز هم پیرهن سفید آستین کوتاه و شلوار مشکی به تن داشت و آمده بودند خانه ی مان و به شدت واضح و نزدیک و روشن بود و توی خواب دوستش داشتم و می خواستمش و حس دوست داشتنش خوب بود و خوده خواب آزاردهنده بود و یک حس متناقض و شاید متضاد پیش آمده بود و بعد ساعت پنج بیدار شدم در حالی که خیلی کم خوابیده بودم و آسمان روشن بود...بلند شدم و پرده های اتاق را انداختم تا اتاق تاریک تر شود،قرص ناشتا را خوردم و ریسه های رنگی و آباژور دیواری را هم خاموش کردم و به تخت خواب برگشتم...دندان تازه عصب کشی شده درد می کرد و موهایم خیس عرق بود و با خودم زمزمه می کردم،الان تنها چیزی که نیاز دارم،خواب کافی است و برای همین با روسری کنار تخت موهایم را خشک کردم و دوباره خوابیدم و تا نزدیک ساعت دوازده خوابم ادامه داشت...یک لیوان چای و چند لقمه بربری و پنیر خوردم و برگشتم به اتاق و باز ولو شدم روی تخت...به کارهایم فکر کردم...قسمت پایانی جوکر را بالاخره بعد از این روزهای بی نت بودن،دانلود کردم و خودم را ملزم کردم که امروز نگاهش کنم که دو ساعت طول کشید تا تماشایش کنم و بعد همه ی کانال هایش را پاک کنم و همزمان به این فکر می کردم که فایل کتاب ها و جزوه های مورد نیاز را هم مرتب کنم و این کار تا عصرگاه ادامه داشت و بعد ازچای هم برادرم تشنج کرد و از شدت ترس و غم می خواستم جامه را به تنم پاره کنم و خودم را بزنم ،از این همه اندوهی که داشتم و تا همین الان هم با اشک دور و بر او چرخیده ام و به اندوه هایمان فکر کردم و به فرار کردن از این خانه و از این آدمهایی که مطمئنم که در پشت آن همه ریش و پشم متعفن و چادر و تسبیح و دعای دروغی،دنیایی از خباثت دارند که به خاطر مال دنیا و نجات خود و سگ توله هایشان،ما را، یعنی تک تکمان را به این وضع انداخته اند....مقداری مغز تخمه ی خام تفت داده ام و با نگاه کردن به خودم و برادرم و پدر و مادرم ،اشک توی چشمانم جریان پیدا می کند...می خواستم به گرمابه بروم که شاید بهتر شوم که نشد و حالش نیست......دلم می خواهد خدا خودش بیاید و کارها و آرزوهای مرا سر و سامان دهد،چون خودم دیگر بعد از این همه تلاش و جان کندن و دویدن،دیگر نمی توانم و توی این دنیا دیگر به جز خودش نه کسی را دارم و نه ایمان به کسی...هیچ کس،فقط خود خودش است که موجودیت دارد و اعتبار دارد و می تواند کاری کند و دیگر به هیچکدام از چیزاهای ماسوا اعتقادی ندارم...احترام می گذارم...اما اعتقاد ندارم...خسته ام و حتی مکانسیم گذر از این همه عذاب هم برای خودم،غیر قابل فهم است...دلم مسافرت چند روزه می خواهد...دلم طبیعت و آب زلال و روشن و هوای پاک می خواهد تا کمی آرام شوم و حالم خوب شود...کمک می خواهم...یاری می خواهم...توجه می خواهم...یک نفر واقعی که رفتارهایش شبیه به علی اوجی که بلد باشد با زن ها چطور حرف بزند...چطور محبت کند...حتی اگر خنگ باشند،ساده باشن و دوست ناداشتنی باش و حتی وقتی یک زن ساده،گریه اش گرفت،از روی مهربانی،برایش شکلک دربیاورد که او را بخنداند و از آن حال و هوای مزخرف دور کند..یک نفر که زنان را حقیر نشمارد...مسخره نکند...آدم حساب کند..یک نفر که با زنان قشنگ و بی هوس و بی غرض و مرض حرف بزند.یک نفر که مصداق فهم عملی سری کتاب های روانشناسی زنان باشد....خوب نیستم...دلم گشتن بیرون از خانه را می خواهد...رستورانی که مدتهاست نرفته ام و سلطانی و برگی که ماه هاست نخورده ام را می خواهد...دلم جیمی را می خواهد که دقیقا شبیه به علی اوجی باشد و بی دردسر و در نهایت خوشبختی و مصلحت برای من باشد...دلم تنگ است و بسیار غمگین و دلشکسته و چشمهایی گریان و روحی بسیار خسته و دردمند...